عزیز دل مامان هر چند چهل روز بعداز تولدت یه کم سخت بود ولی بقیه روزها مثل برق وباد گذشت وما شاهد قد کشیدن و حرف زدن و راه رفتنت بودیم اینقدر ذوق داشتم وقتی میخواستی بگی مامان هر چند اول گفتی بابا هر لباسی که میپوشیدی یه عکس ازت میگرفتم حالا چند تاشونو میزارم ...
پسرم روز تولدت یادم نمیره آنقدر ذوق داشتم که شب تا صبح خوابم نبرد حالا بماند که از روز اول بارداری چقدر لحظه شماری کردم برای اومدنت عزیزم وقتی رفتم اتاق عمل یه کم ترسیده بودم ولی وقتی تخت تورو آوردن کنارم گذاشتن آروم شدم وقتی هم که اولین بار دیدمت وای انگار دنیا رو بهم داده باشن خیلی شبیه بابایی بودی به خاطر همین بیشتر دوستش داشتم عزیزم ...